سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بودبا مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی مامیده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودیکنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد کهپدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش وگفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟ آخه من کم کم داره یادم میره؟؟؟؟؟؟
نویسنده:پانی

نظر()

  


 بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا"*.
 بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
 استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
  استاد  50 ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
 "من حدودا 21  یا 2  سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
  استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
 اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
 نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
 از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
 پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
 حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
 آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10  تومان عیدی داد، 10  تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
 اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
 گفتم: این چیه؟
 "باز کن می فهمی"
 باز کردم، 900  تومان پول نقد بود! این برای چیه؟
 "از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
 راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000تومان باشه نه 900  تومان!
 مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
 راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
 روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
 "چه شرطی؟"
 بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
"به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10  برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟*"
نویسنده: پانی

اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

قانون حق تقدم:اول نیسان مِره،بعد مو،بعد هرکی تِنیست
کاربرد راهنما: فقط تو عروس کشون به صورت جُفتی مِزنِم ،در مواقع عادی آرنج رِ از شیشه ماشین مِدم بیرون وعین بال کِفتر چاهی تِکون مِدم

چراغ قرمز،ورود ممنوع،دور زِدن ممنوع،ورود آقایان ممنوع و... بِرِ موتور سِوارا تعریف نِرِفته و موتور سِواری که نِتِنه از تو پیاده رو بِره موتور سوار نیست
چراغ زرد یعنی:گاز بِده یره فِس فِس نکو قِرمز رَف

انواع بوق:
بوقِ یِواش یعنی:سِلام نوکَره دِیی
تک بوق یعنی:بِرِسونُمت
دو بوق یعنی:پَنرا دو نِفر
بوق ممتد یعنی:بِکِش کنار یَره نیسان آبی دِره میه


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

ازدواج مسلم:

 ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است.

ازدواح مفرح:

 مردی که از یک‏نواختی زندگی با همسر اولش خسته شده است، برای تفریح زن دیگری بگیرد.

ازدواج موجه:

چرا مردی که زن اولش بچه‏دار نمی‏شود یا بیماری دارد، به بهانه‏های واهی مثل مردانگی و انسانیت و تن دادن به قسمت و صبر در امتحان الهی، به پای او بماند؟ موجه است که در این هنگام هرچه زودتر برای ازدواج بعدی‏اش اقدام کند.

ازدواج متمم:

 مرد ببیند چه صفات زنانه‏ای را دوست داشته که زن اولش ندارد. بعد زنی بگیرد که آن صفت‏ها را داشته باشد.

ازدواج مثلث:

 مرد تقوی پیشه کرده و به سه زن قناعت نماید.

ازدواج مربع:

 مرد تمام چهار زنی را که شرع به او اجازه می‏دهد بگیرد.

ازدواج ملون:

 مرد چهار زن بگیرد: سفید پوست، سرخ پوست، سیاه پوست و زرد پوست.

ازدواج منظم:

 مرد هر شش ماه یک بار زن بگیرد.

ازدواج میسر:

 مرد هر زنی را که برایش میسر است بگیرد.

ازدواج مشبک:

 مرد یک شبکه هرمی ازدواج راه بیندازد. به این معنی که هر زنی گرفت، آن زن، چهار زن دیگر را هم به او معرفی کند و او همه آنها را بگیرد.

ازدواج مکرر:

 مرد آن‏قدر زن بگیرد تا جانش در برود.


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

زندگی متأهلی یعنی
به همسرت مسیج بدی: ای عشق، خداوند نگه‌دار تو باشد
اونوقت جواب بگیری:
یه بسته قارچ، آب‌لیمو، مرغ، نون، بوس ! :)


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ